مست آمدیم و باز چنان می رویم مست


کز هر چه نیست بی خبرانیم و هر چه هست

ای مدعی تو وهم پرستی و ما حبیب


بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست

در ما مکش زبان به تعصب ببند لب


ای بی خبر میاز به دنبال مار دست

مشنو که مسکرات من از شیرهء رزست


کاین مستی من است زخم خانهء الست

گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوش اند


ما از شراب عشق چنین والهیم و مست

می را چه اعتبار به نزدیک ما اگر


یک لحظهٔی کند ز حرارت دماغ مست

می مونسی ست غم زدگان را که هم بدو


یک دم توان ز محنت ایام باز رست

تشنیع می زدندی بر من که پیش ازین


می کرد توبه باز و دگر بار می شکست

زان می که ما به ساغر اشواق می خوریم


بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست

آن ها که پرورش ز می عشق یافتند


اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست

خوش روزگار عمر عزیزان که هیچ وقت


در روزگار عمر ازیشان دلی نخست

خرم وجود آن که بشوید به آب عفو


از ما اگر غباری بر خاطرش نشست

ما را نزاریا متواتر به وحی عشق


از گنج کنج خانه خود تحفهٔی فرست

با سوز خویش ساز که عیبی بود اگر


گویند از ملامت افسردگان بجست

در ناقص الوجود نباشد کمال نفس


این رمز پیش اهل حقایق مقررست